
اینجا سرزمین من است یک کشتزار سبز که من مقتدرانه چون سلطانی بر آن حکومت می کنم .
الان سالهاست که من اینجا ایستاده ام .
همیشه فکر می کنم که باید خیلی زیبا باشم که این همه کلاغ های سیاه و زشت به خاطر حسادتشان از من فرارمی کنند.
اما مدتی است این قدر دلتنگ شده ام که حتی به کلاغ های سیاه هم حسادت می کنم ! چرا باید آنها شاد و سرزنده پرواز کنند و من اسیر این چهارچوب خشکیده باشم؟! و من اینجا تنهای تنها اسیر قفس این مزرعه باشم ! کمرم خشک شده ، چشم هایم از بس که رو به خورشید بوده دیگر به سختی می بیند ، پوست تنم زمخت و آفتاب سوخته شده ، دلم به چند تا کلاغ خوش است که از زشتی من می ترسند و از مزرعه دور می شوند دلم می خواهد داد بزنم ، نروید ، به خدا من کاری باشما ندارم ، بیایید روی شانه هایم بنشینید و برایم قارقار کنید ، اما نمی دانم شاید تنهایی ، تنها سرنوشت من است !
اشک در چشمهایم حلقه زده بود ، این اولین باری بود که گریه می کردم ، چشمهایم را به آسمان دوختم ، نسیمی به صورتم خورد و کمی گونه های آفتاب سوخته ام را خنک کرد ، آهی از ته دل کشیدم ! ناگهان سنگینی بر روی یکی از شانه هایم احساس کردم ، وای خدایا یک کلاغ سیاه تند تند بر طناب پیچیده ی دور دستهایم نوک می زد ، باورم نمی شد داشتم آزاد می شدم رها مثل پرنده ها ! کلاغ طنابها را از کالبدم جدا می کرد و در دل من غوغایی به پاشده بود ، بالاخره آزاد شدم و پیکرم روی زمین افتاد ، خواستم که بلند شوم و با تمام قدرتم بدوم و از این مزرعه دور شوم و در دل دشت خودم را به دست نسیم بسپارم ،اما نمی توانستم ، نمی شد، آه خدایا ، مش صفر یادش رفته بود برای من پا بگذارد و در واقع من مترسکی تا کمر بودم ! اشک بود که در چشمانم فوران می کرد .
کلاه را از سرم پایین کشیدم ، گونی برنج را از تنم در آوردم ، نسیمی ملایم آرام روی ذرات کاه کالبدم شروع به وزیدن کرد و ذره ذره وجودم را به هوا برد و من با تمام ذرات وجودم پرواز کردم در حالی که در دل دعا می کردم که از تکه تکه کالبدم ، کلاغ ها خانه ی مستحکمی برای جوجه هایشان بسازند ...! |