غمت در نهانخانه دل نشيند
ديشب پرده هاي اتاقم را دريدم
تا آفتاب صبح خواب را از چشمانم تا زود دير نشده
بگيرد و مثل هر روز تكرار كنم هر آنچه بايد...
چشمانم هنوز بسته بود
اما حضور ميهماني ناخوانده
را در اطرافم احساس مي كردم.
بهتر ديدم چشمانم را بسته نگه دارم
تا او به خيال اينكه من خوابيده ام، از اتاق برود.
ولي انگار كه او دانسته باشد كه چشم دلم باز است،
مرا رها نمي كرد. خسته و بي تاب شدم
خواستم چشمانم را باز كنم
و ببينم كه كيست كه اينگونه آزارم مي دهد،
كه دستانش را سخت بر قلبم فشرد و
برخاستن مرا نخواست
...ديدمش...
كسي در اتاق نبود...
غمش بود كه در دلم جا مانده بود....
اگر خودت نيستي غمت را هم با خودت ببر (داداش هادی )
نظرات شما عزیزان:
|